يك فنجان چاي تلخ

علي قانع
alighane20022002@yahoo.com

يك فنجان چاي تلخ …


علي قانع

درد عشق و انتظار … دارم زان شب يادگار

ـ دوباره دارد به همان آهنگ هميشگي گوش مي‌دهد، مانده‌ام از اين كه بعضي ترانه‌ها عجب عمري دارند، خواننده‌اش اگر بود تا حالا حتماً هزار جور چين و چروك مي‌خورد و دل آدم را مي‌زد، اما صدا … دو تا ضبط صوت از رده خارج شده ولي باز هر وقت كه اينجا بيايي همين ترانه مي‌خواند، ديگر نوعي عادت شده برايش، هرجا كه برود، هر كاري كه بكند اين صدا همراهش دور مي‌زند حتي بيرون از خانه هم اين زمزمه با اوست، كيفيت كاست‌هاي امروزي را ندارد، اما خوب هرچه هست هميشگي و ماندگار است، ذهنش هم پاي امواج موسيقي مي‌شوند و او را از باقي كوچه پس كوچه‌هاي عمر عبور مي‌دهند، همان شعر، همان آهنگ و همان صدا…. در آن شب سرد پائيز آهنگ سفر مي‌كردي… از رهگذري محنت خيز ديدم كه گذر مي‌كردي… و …،،

ـ سرك مي‌كشم توي آشپزخانه، دارد هول هولكي ظرف‌ها را مي‌شويد. با يك حساب سرانگشتي هم مي‌شود فهميد كه آن تلمبار ظرف و ظروف كار يكي دو وعده نيست، اول از همه فنجان‌ها را آب مي‌كشد و روي قفسه مي‌چيند كه زودتر خشك شوند، تا وقتي برنگردد هنوز جوان است، بلند قامت و تركه، موهايش را هم هنوز گيس مي‌كند و از دو طرف روي سينه مي‌اندازد، گاهي وقت‌ها حرف زدنش هم مثل جواني‌هايش مي‌شود، همين كه بين حرف‌هاش مكث مي‌كند و به آدم زل مي‌زند، اما فقط گاهي وقت‌ها… با خنده مي‌گويم: خسته نباشي، چند تا كاسه و بشقاب هم از همسايه‌ها قرض مي‌گرفتي بعد همه رو سر فرصت مي‌شستي! برنمي‌گردد و همان‌طور جواب مي‌دهد: چند روزه اصلاً حال مناسبي ندارم، تازه مگه چه اهميتي داره، خواستگار كه قرار نيست بياد تو خونه‌ام …

بعد نيم نگاهي به كتري آب مي‌اندازد كه مي‌جوشد، با پشت دست موهايي را كه روي پيشانيش ريخته كنار مي‌زند و مي‌گويد: قربون دستت، جاي چايي خشك رو كه مي‌دوني، مثل هميشه دو تا قاشق، نه نه سه تا چائيش زياد بدرد بخور نيست… !!

ـ عطر چاي گله گله از كتري بلند مي‌شود، توي هوا موج مي‌خورد و به صورتم مي‌پاشد، هوس سيگار مي‌كنم. بر مي‌گردم توي اتاق…،،، غير از تختخواب همه جا مرتب است. غير از ميز كوچكي كه روي آن غذا مي‌خورد. غير از اين‌ها هم ديگر چيزي باقي نمي‌ماند. دو سه تا فنجان چاي نيم خورده، برس مو و يك آينة دسته دار كوچك قديمي، كبريت و زير سيگاري كه جاي نفس كشيدن ندارد، يك آلبوم خانوادگي قديمي رنگ و رو رفته و عكس من توي قاب عكس بيست سالگي، قاب عكسي كه عمر همين ترانه را دارد با اين فرق كه حالا بيشتر از همه دلِ خودم را مي‌زند، گرد و غبار ديوارها جاي خالي تابلوها و تصاويري را كه به مرور برداشته شده‌اند نشان مي‌دهد. يادم مي‌آيد كه زياد نمي‌توانم بمانم، مثل هميشه كه نه دليل خاصي براي آمدنم و نه براي رفتن دارم. مي‌گويم: نگفتي چكار داري، بايد زودتر برم، كار واجبي پيش آمده …

لبخند مي‌زند و مي‌گويد: حالا تازه اومدي پسر خوب، خيلي طول نمي‌كشه، يه فنجان چاي با هم مي‌خوريم و يه كمي هم صحبت مي‌كنيم، باشه … !؟

ـ هه … پسر خوب … تقريباً چندشم مي‌شود، ياد مسأله‌هاي رياضي دخترم مي‌افتم، شخصي چهارده سال از دوستش بزرگتر است حساب كنيد وقتي 54 ساله شد دوستش چند سال دارد؟، مي‌خواهم بگويم حوصلة حرف زدن را ندارم اما نمي‌گويم، دلش مي‌گيرد، فكر كه مي‌كنم مي‌بينم خيلي وقت است به اين حس، حس كه نه، به اين واقعيت رسيده‌ام كه ديگر قاطي از دست رفته‌ها هستيم، يك جوري تلف شده‌ايم حل شده‌ايم، او در گذشته و من در خيال‌هاي هميشه وهم آلود آينده و هر دومان هم از پيش تعيين شده، يعني فايده‌اي هم ندارد كه بنشينيم و حرف‌هاي هميشگي را بزنيم، او بگويد كه سال‌هاست به آخر خط رسيده، حقش از زندگي بيشتر از اين چيزها بوده و هيچ وقت انتظار اين طور روزهايي را نمي‌كشيده، كه مدام هواي دخترش را در سر دارد، كه مي‌توانست حالا براي نوه‌هاش بافتني ببافد، قصه بگويد، چه مي‌دانم، و من بگويم كه روز و شب با خودم درگيرم، كم آورده‌ام، كه حوصله خودم را هم ندارم، كه هميشه نگرانم، نگران همه چيز و بيشتر از همه دلواپس آرامشم هستم. كه بايد يك جوري خودم را جمع و جور كنم، دست بچه‌ها را بگيرم و از مملكت بيرون بزنم، كه خلاصه بايد سنگ‌هام را با نوشته‌هايم وا بكنم و بروم سراغ يك ناشر، كه خسته شده‌ام.

ـ از اين زندگي سگي كه نه، زندگي گربه‌اي، ديگر چه اهميتي دارد، اصلاً نمي‌خواستم دوباره بيايم اينجا، اما خوب نمي‌شود تنهاش گذاشت، آن هم اين ايام پائيزي، اين روزهاي بي‌كسي، هرچه باشد فصل‌هاي خوبي را با هم سر كرديم، حشر و نشري داشتيم، روزي، روزگاري، … تو رفتي و دلم غمين شد، … غريو آه آتشين شد، … از آن شبي كه برنگشتي …

ـ با سيني چاي وارد مي‌شود و تعارفم مي‌كند، بعد پاكت سيگارش را از لاي خرت و پرت‌هاي روي ميز بيرون مي‌كشد و دو تا سيگار روشن مي‌كند يكي را دستم مي‌دهد و با شوخي مي‌گويد: راحت بنشين و سيگارت رو بكش، مي‌دوني كه اينجا آزادي و كسي بابت دود سيگار ازت ايراد نمي‌گيره …

ـ گاهي اوقات حرف كه مي‌زند و نگاهم مي‌كند، هنوز ته چشم‌هايش چيزهايي مي‌بينم كه غلقلكم مي‌دهد، اما فقط گاهي اوقات و خيلي هم زودگذر،، مثلاً وقت‌هايي كه فكرش مي‌رود سمت گذشته‌هاي خيلي دور، مي‌رود توي خيال و مي‌شود همان دبير محبوب زبان انگليسي مانده غول‌هاي دبيرستاني، يا اين كه موهاي سياهش را مي‌بافد و مي‌نشيند توي ماشين آلبويي رنگي كه هنوز نفروخته و خرج سفرش نكرده و در پيچ و خم‌هاي جاده شمال رانندگي ياد قاب عكس بالاي تخت خوابش مي‌دهد، سر به سرش مي‌گذارد، توي جنگل‌هاي شهسوار تا صبح كنار آتش مي‌نشيند، مي‌خندد، گريه مي‌كند و كتاب شعر فروغ را مي‌خواند … ، دل به آواز موسيقي دلخواهش مي‌دهد …، … از آن شب سرد خزان شب‌ها گذشته، روزگاري بر من تنها گذشته …

ـ تا به خودم بيايم مي‌بينم روپوش سياهش را پوشيده و حاضر و آماده روبرويم ايستاده و نگاهم مي‌كند. انگار فهميده باشد كه ذهنم دوباره درگير شده است، كه بي‌قرارم، مي‌خواهد دست ببرد توي موهام، براي آرام كردنم، سرم را پس مي‌كشم و مي‌گويم: شال و كلاه كردي …، كجا؟ مهمون دعوت مي‌كني و خودت مي‌خواي كه بري… ! گره روسري را محكم مي‌كند و مي‌گويد: يادم نبود كه توي خونه هيچي ندارم، مي‌رم تا سر خيابون، شيريني چيزي بگيرم. مي‌گويم: گفتم كه زود بايد برم، دختر كوچيكه مريضه، بايد دكتر بردش.

مي‌گويد: مادرش مگه نيست!؟

ـ جواب نمي‌دهم، با تعجب مي‌پرسد: دوباره … !؟

باز هم جواب نمي‌دهم و او مي‌رود، فقط مي‌شنوم كه مي‌گويد، زياد طول نمي‌كشه، حوصله‌ات سر رفت عكس‌هاي قديمي رو نگاه كن، چائييت رو تلخ نخور، زود بر مي‌گردم …

ـ آلبوم را ورق مي‌زنم، اول سياه بعد خاكستري بعد هم سفيد…، خانه قديمي‌شان پشت خيابان يخچال، حياط سنگ‌فرش با ديوارهاي آجري، درخت‌هاي قيصي و گيلاس و حوض بزرگ پر از آب، توي خانه جشن گرفته‌اند، كيك تولدِ سياه و سفيد دوسالگي، بادكنك‌ها و كاغذهاي كشي كه به در و ديوار آويزان شده است. ماهرخ سمت راست نشسته، مينا كوچولو وسط سرپا ايستاده و شمع‌ها را فوت مي‌كند و مردي كه بالاتنه‌اش با قيچي از عكس جدا شده سمت چپ، تنها عكسي كه از شوهر سابقش توي آلبوم دارد، آن هم نيم تنة پائينش را، در عكس‌هاي بعد مينا قد مي‌كشد و بزرگ مي‌شود. مدرسه هم مي‌رود و هر بار شمع‌هاي بيشتري را فوت مي‌كند، چهرة قاب عكسي من هم گاهي لابلاي آدم‌هاي آلبوم ظاهر مي‌شود. شرجي هواي شمال لباس را به تن مي‌چسباند، مي‌گويم حاضر، همه مي‌گويند حاضر، بعد آن قدر معطل مي‌كنم و ادا اطوار در مي‌آورم كه صداشان بلند مي‌شود، بعد مي‌خندم و دكمه را فشار مي‌دهم و همه با قيافه‌هاي غير عادي و خنده‌دار توي عكس جا مي‌مانند. دايي محمودش هم آنجاست، تنها رفيق من توي فاميل ماهرخ كه از تمام ماجرا و رفت و آمدهاي ما خبر دارد، كلاه حصيري را يك وري روي سرش گذاشته و دست دور گردن زنش كنار قايق ژست گرفته است. دود سيگار چشمش را اذيت مي‌كند. مينا و هم بازيش، دختر دايي محمود روي ماسه‌ها برجك مي‌سازند، ماهرخ به افق آبي دريا خيره شده و باد موهايش را بازي مي‌دهد. دايي محمود با شوخي مي‌گويد: خشكمون زد، بگير ديگه اين عكس لامسبو، من نمي‌دونم ماهرخ از چه چيز اين پسرة خل و چِل خوشش آمده، اين رو كه من مي‌بينم چهل سالشم بشه آدم نميشه و همين‌طور بچه مي‌مانه…

ـ چهل سال، چهل ساله، هنوز آدم نشده‌ام، بچه مانده‌ام… چند جاي ديگر هم دايي محمود هست، همان‌طور شوخ و شنگ و مهربان و دوست داشتني، هنوز مدت‌ها مانده تا شناسنامه‌اش را طوفان جنگ زير و رو كند، ميان يك ناكجا آباد گير بيفتد و سال‌ها انتظار بكشد، بعد از اين كه طوفان فرو نشست، زن و دختر دردانه‌اش را توي شناسنامة يكي ديگر پيدا كند، يكي مثل برادرش، هنوز به انتهاي راه نرسيده و خودش را به درخت‌هاي جنگل شهسوار حلق آويز نكرده است. آلبوم را ورق مي‌زنم، هم چيز ورق مي‌خورد، آدم‌ها عوض مي‌شوند، خانه‌ها و خيابان‌ها هم همين‌طور، ماهرخ و مينا توي يكي از شب‌هاي غربت در كنار يكديگر ايستاده‌اند، پشت سرشان روشنايي چراغ‌هاي برج ايفل سوسو مي‌زند، عكس مي‌خندد ولي نگاه ماهرخ نگران است، از اين يكي براي من هم پست كرده بودند، همان اوايل، چطور از لاي كاغذهام گم و گور شد نمي‌دانم. جايي ديگر مينا كلاه منگوله‌دار به سر گذاشته، مابين باقي هم‌كلاسي‌هايش، توي عكس بعدي ماهرخ را با چشم‌هاي خيس و لب‌هاي خندان بغل گرفته، يك جا هم با همان كلاه و لباس پايان‌نامه‌اش را روي سينه چسبانده و متفكرانه به دوربين نگاه مي‌كند. چشم‌هاي مينا مثل شب سياه است، ماهرخ هم همين‌طور، هنوز يكي دو سالي مانده تا ماهرخ با دست‌هاي خود چشم‌هاي باز مينا را روي هم بگذارد و تنها به ايران برگردد، بعد اين عكس را آن‌قدر كوچك كند تا در يك قاب نقره‌اي مينياتوري جا بگيرد و بخواهد كه آن را با نخ قيطاني مشكي براي هميشه و هميشه به گردن بيندازد. هنوز سياهي موهاي ماهرخ به خاكستري و بعد هم به سفيد برنگشته است.

ـ به ساعت مچيم نگاه مي‌كنم، ماهرخ دير كرده و من بايد بروم. فنجان چاي را سر مي‌كشم، قبل از رفتن نوار را به اول آهنگ برمي‌گردانم و دوباره روشن مي‌كنم…

درد عشق و انتظار …. دارم زان شب يادگار …

پايان ـ بهار 80 ـ علي قانع. قزوين


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30073< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي